تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳ - ۱۷:۲۵
122 بازدید
کد خبر : 6832

سخت ترین متن در ادبیات غرب..آن گاه که  می گوید

سخت ترین متن در ادبیات غرب..آن گاه که  می گوید
ترجمه متن از علی صفری
…و به راستی که دو دقیقۀ پیش من دچار مرگ شدم…خود را در کنار جمعیتی از فرشتگان تنها دیدم،بعضی دیگر که نمی شناختم نیز،همچنین.به آن ها التماس کردم به خاطر همسرم و فرزندم که هنوز نور را به چشم و…ندیده است،به دنیا برگردم.چند دقیقۀ دیگر گذشت،آن گاه دیدم یکی از فرشتگان چیزی در دست داشت شبیه صفحۀ تلویزیون،به من گفت زمان در این جا با زمان در دنیا تفاوت دارد،هر دقیقه اش در این جا روزهای زیادی است در آن دنیا و شما از این طریق می توانید از حال و روز همسر و فرزندت آگاه شوید.او صفحه ای که شبیه تلویزیون بود روشن کرد.پس همسرم را دیدم در حالی که کودکی را در بغل داشت،تصویر خیلی تند و به سرعت جا به جا می شد،زمان هر دقیقه یک بار تغییر می کرد و فرزندم لحظه به لحظه اش بزرگ و بزرگ تر می شد،همزمان هر چیز آن جا تغییر می کرد.همسرم اثاثیۀ منزل را تغییر و توانست از حقوق من استفاده کند،فرزندم کم کم به مدرسه رفت و برادرانم یکی پس از دیگری تشکیل زندگی می دادند و هر یک زیست مخصوص خود را یافته و….حوادث زیادی پشت سر گذاشتند و…و در این شلوغی و تصویر خراب،نگاهم به سایه ای ثابت ذر پشت سر افتاد،همانند یک سایۀ سیاه بود،چند دقیقه گذشت اما آن سایه در همۀ تصاویر ظاهر می شد و ثابت می ماند.آری اینک سال هاست که می گذشت اما سایه کوچک تر و کم‌ رنگ تر می شد.پس یکی از فرشتگان را خواستم و به او التماس کردم تا تصویر آن سایه را نزدیک تر کند تا که خوب تماشایش کنم.او فرشته ای مهربان بود،او نه تنها تصویر سایه را نزدیک کرد بلکه آن را با زمان دنیا نمایش داد.من همچنان در جای خود ایستاده بودم.از ۱۵سال قبل.گریه می کند من نیز،همچنین.آن سایه اما نبود جز،سایۀ مادر.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.