ر. اعتمادی؛روزنامهنگاری که بلد بود تیراژ بسازد

به کتاب خیلی علاقه داشتم.کتاب نبود.میرفتم در خانۀ فامیلها را میزدم که کتاب امانت بگیرم.کتابهای موجود هم بیشتر مذهبی بود.رمان اصلاً وجود نداشت.حداکثر داستان حسین کُرد و این جور چیزها بود.ولی برای من فرقی نمیکرد.
یادی از ر.اعتمادی-رجبعلی اعتمادی-روزنامهنگار و نویسندۀ داستانهای مردم پسند که در سن ۸۹ سالگی در تهران درگذشت.بیتردید از موفقترین روزنامهنگاران ایران بود،هرچند ما کارش را نمیپسندیدیم.مجلهنویسهای قبل از انقلاب ایران را از نظر سطح کار بر دو دسته میتوان تقسیم کرد؛آنان که مجلات روشنفکری منتشر میکردند،مثل محمود عنایت که نگین را در میآورد و احمد شاملو که کتاب هفته و خوشه و امثال آن را منتشر میکرد و آنان که مجلات پرتیراژ داشتند مانند مجید دوامی-زن روز-و ارونقی کرمانی-اطلاعات هفتگی-.در این میان عباس پهلوان هم بود که بینابین حرکت میکرد و راه میانه را میرفت.ر.اعتمادی از دستۀ دوم بود که مجلهاش،جوانان،به قول خودش ۴۰۰ هزار نسخه در هفته میفروخت.امروزه با وجود چند برابر شدن جمعیت و بالا رفتن سطح سواد،تیراژ کل مطبوعات چاپی ایران اعم از روزنامه و هفتهنامه و ماهنامه و گاهنامه به ۴۰۰ هزار نسخه در هفته نمیرسد.ساختن تیراژهای وسیع کار هر روزنامهنگاری نیست.به غیر از فضای مناسب،ذوق عامهپسندی میطلبد و فوتو فنها و آگاهیهای لازم دارد که من ندارم و بلد نیستم، ر. اعتمادی بلد بود.ر. اعتمادی از زمانی که در دورۀ روزنامهنگاری روزنامۀ اطلاعات شرکت کرد،شاگرد مجید دوامی بود و او را از همان زمان امتحان شفاهی در کنار افرادی چون عباس مسعودی،نورالدین نوری و احمد شهیدی دیده بود و در تحریریۀ اطلاعات هم در کنار او و زیر دست او کار کرده بود.بنا بر این راه او را میرفت و گاهی با او رقابت میکرد.خودش میگفت که مجلۀ مجید دوامی،زن روز،۳۵۰ هزار تیراژ بیشتر نداشت و مجلۀ او،جوانان،۴۰۰ هزار.اما من خیال میکنم در این حرف صادق نبود.خودش میگفت از کودکی عاشق کتاب بوده است اما در لار کتابهای زیادی پیدا نمیشد.«به کتاب خیلی علاقه داشتم.کتاب نبود.میرفتم در خانۀ فامیلها را میزدم که کتاب امانت بگیرم.کتابهای موجود هم بیشتر مذهبی بود.رمان اصلاً وجود نداشت.حداکثر داستان حسین کُرد و این جور چیزها بود.ولی برای من فرقی نمیکرد.میخواستم کتاب بخوانم.کتابهای مذهبی میخواندم اما عطشم فرو نمینشست.».گویا از همان دورۀ دبستان استعداد نوشتن هم داشت،گرچه خود نمیدانست.همان بار اولی که در کلاس پنجم دبستان انشاء نوشت،معلم انشایش را گرفت و بعد از حدود یک ماه،کتابی آورد که این جایزه شماست و گفت از تهران فرستادهاند.کتاب دربارۀ انشاءنویسی بود به قلم سلیم نیساری.وقتی پایش به تهران رسید،از همان لحظۀ اول از پدرش خواست او را به سینما ببرد.چون یکی از هم سنوسالهایش برایش از سینما گفته بود و او پرسیده بود سینما چیست؟دوستش که در پاسخ درمانده بود، گفته بود «سینما جائی است که باران میبارد ولی شما خیس نمیشوید»! و این حیرت او را برانگیخته بود که چه طور ممکن است باران بیاید ولی خیس نشویم! اما بعد از کشف سینما،به دنبال عطش کتابخوانی خود رفت.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰